« کتانیپوشان و عطش آزادی …!» نوشته: هنگامه افشار –
خیابان میلرزد از سلحشوران کتانیپوشی که
رویایشان در آینهی چشمان یکدیگر میغلتد..
با هر گام بر آسفالت و بر سنگفرشهای ترکخورده،
با خاك میآمیزند تا خشکستان ایرانزمین را
از روح زندگی جوانه زنند حتی اگر باد و طوفان،
بذرهای ریخته را بردارد و بپراکند
بر زمینهای لخت ملتهب که به عطش باروری،
دانهها را به بطن فریاد میکشند!
پیادهروها در عبور دختران پیشآهنگ، موج برمیدارد
از ذهنشان بوتهی شکوفههای صورتی رنگ میشکفد
بالنده و یکصدا، یک سرود را آواز میخوانند: «آزادی..»
در تندپیچ کولاک شهر، به صید مروارید آزادی میروند
چنان که هیچ سرداری در تاریخ نرفت!
خیابانهای تاولزده، جای تانک و تفنگ نیست
جای پوتین و نعلینپوش و گاز اشکبار نیست
و تو که زیبا زیستنها را به غارت بردهای،
با آیات سیاه، نور پنجرهها را سد بستهای،
جایات در خیابان نیست ضحاک! نیست!
چه میگویی تو پیرنگاهِ پیرفکر
که فاصلهی بین زمان و زمین را نمیبینی؟!
تو پشت دیوار سنگر گرفتهای و جوان در خرابات!
زیر هرم آفتاب و گرد پرتو نقرهای هر شب ماه،
مادر ایران قهرمان میزاید!
با مشعلهای افروخته بر دست که
شعلهکشان چهرهی شب را میسوزانند
تا ایران همیشه روز باقی بماند!
بچههای ایران در کلاس درس،
بر نیمکتهای چوبی نشستند و از زیر
آستین کتهای رنگ و رو رفته وصلهدارشان،
به یکدیگر ندا دادند و میعادگاه شعارخوانی را
زیر لب تکرار کردند. معلم ایستاده کنار
تختهی سیاه، نه دیدشان و نه شنیدشان!
دختران هوشیار مقنعهپوش
پسران نازک اندام جینپوش،
شهامت را نه در صفحات کتاب
که از جان باختنها حین شکسته شدن
واژهی آزادی در حنجره مشاهده کردند!
با ریختن هر خون، ترس نیز فرو ریخت و
دستان برهنه، مسلح ایستادند!
فقط چشمانی که شب را به انتظار سپیدهی صبح
بیدار نشستهاند آگاهاند این دلاوران که
بر کشیدند سپهر، یک شبه تهمتن نشدند!
نسل، جوانى نكرد. در غنچه خزان شد!
كودكى بود كه راه رفتن را نه بر خاك نرم،
كه بر سنگستان آموخت! حس زيبايى را
نه زير نمنم باران كه زير تازيانهی ظالمان
و عشق را نه ميان آغوش يار كه
بر لهيب آتش جنگ تجربه کرد…
او مرد اما زنده ماند تا خود را تکثیر کند…
در نمايش فرقهی سیاه، هوشِ انسان
چنان به بازى گرفته شد كه هيچ بندباز قهارى
در نمایش سیرک، به بازی نگرفت!
نسلها از خوف نعرههاى هيولا،
با انعكاس صدای خودش نیز لرزيد!
لحظات طربناک را سرخوشى نكرد و جوانی را
حتى تا گردش يك فصل نزیست!
ذهن و روان نسل را چنان دوختند كه
گرههاى كور آن نه به چشم بیاید نه
به انگشتان دست کسی نمیدانست
این کوه آرام آتشفشان در دل دارد که با انفجار
گداختههایاش هم جنگل را میسوزاند
هم جهان را جابجا خواهد کرد!
تا به کی سایهنشینی؟!
قیام سوزش آفتاب چیز دیگری است!
در پاییز، برگهای رنگین بر زمین میریزند
با وزش هر نسیم و گذر هر باد، پرواز میکنند…
در آرزوی بازگشت و روئیدن گلبرگها، در ترک خانه،
میدانند نه تکرار فصلها به پایان میرسد
نه گردش زندگی و نه ریشهی بیدار نشسته
در سوک برگهای ریخته که آزادی را ندیدند
اما در لالاییهای مادر شنیدند…
هنگامه افشار